1403/02/01

بیا نی نی

سایتی برای نی نی ها و مامانا

قصه‌های مامان/ وقتی ما سه نفر شدیم!

قصه‌های مامان/ وقتی ما سه نفر شدیم!

قصه‌های مامان/ وقتی ما سه نفر شدیم!

  • >
  • ۱
  • ۲
  • <

نی‌نی سایت: در قسمت قبل با عنوان «لحظه تولد پسرم» بخش دوم داستان را خواندید و این هم ادامه ماجرا…

همین که خواستم یک دل سیر پسرم را نگاه کنم، او را برای وزن گیری بردند. نگاهم تمام مدت دنبالش بود اما پارچه سبزی که جلوی صورتم بود اجازه نمی‌داد او را ببینم. دکتر که دید حواسم پیش بچه است، پرسید: اسمش چی بود بهناز؟  گفتم بهنیا. دکتر کمی با من صحبت کرد و بعد چند ثانیه بخیه زدن طول کشید. در تمام مدت هم من مدام خواهش می‌کردم که یک بار دیگر پسرم را بیاورند تا ببینمش! پرستارها هم می‌خندیدند و می‌گفتند نگران نباش دیگر تا اخر عمر پیشش هستی و می‌توانی دل سیر نگاهش کنی.
بعد از برداشتن پارچه سبز که جلوی دید من بود، توانستم بهنیا را ببینم که داشتند تمیزش می‌کردند. حال آن لحظه را نمی‌توانم بگویم که چقدر خوشحال بودم، اصلا روی زمین نبودم، روی هوا بودم! حس خوبی داشتم انگار که روی ابرها سیر می‌کردم. انگار دنیا شش دانگش مال من بود و هیچ‌چیزی غیر از پسرم برایم مهم نبود و او هم فقط مال من بود.

البته این شادی و شعف زیاد دوام نیاورد. پرستارها می‌خواستند مرا از روی تخت بلند و از اتاق عمل خارج کنند. با بلند کردن من از روی تخت، درد به سراغم آمد و همراه با درد یک احساس ضعف و خواب‌آلودگی به من دست داد. خیلی مقاومت کردم که نخوابم ولی بی‌هوش شدم و وقتی به خودم آمدم، دیدم در ریکاوری کنار چند نفر دیگر هستم. در بین آنها ۴ خانم، مثل من سزارین کرده بودند و داشتند از درد آه و ناله می‌کردند. اما حال من خوب بود و دلم می‌خواست بروم پیش پسرم! پرستار را صدا کردم و گفتم که مرا به بخش ببرند تا بتوانم پسرم را ببینم اما او لبخندی زد و گفت: «تا یه ساعت پیش ما هستی، بعد میری… زودتر از اون نمیشه!»
در ریکاوری برو و بیایی بود! مدام یک مریض را می‌آوردند یا یکی را از ریکاوری به بخش منتقل می‌کردند و من چشمم به در بود که پس کی نوبت من می‌شود؟ آن یک ساعت برایم یک سال گذشت. بالاخره سراغ من هم آمدند. آنقدر خوشحال شدم که به کلی یادم رفت یک مرحله دردناک دیگر هنوز مانده؛ فشار دادن شکم بعد از سزارین! قبل از اینکه مرا به بخش ببرند دو نفر از پرستارها آمدند سراغ شکمم. موقع وارد شدن‌شان در اصلی اتاق عمل برای چند ثانیه‌ای باز شد و من همسرم را دیدم. چقدر چهره‌اش شاد بود، معلوم بود که خیلی خوشحال است و لبخندی از سر رضایت روی لب‌هایش دیده می‌شد. اما بسته شدن در جلوی این ملاقات کوتاه را گرفت و فشار دادن شکمم شروع شد! این قسمت ماجرا واقعا سخت بود و من فقط داد می‌زدم و گریه می‌کردم و سعی داشتم در مقابل فشارهای‌شان مقاومت کنم. اما آنها این کار را با شدت تمام انجام دادند.
بالاخره من را دوباره از همان دو لنگه در بزرگ اتاق عمل بیرون آوردند و همسرم که جلوی در منتظر من ایستاده بود نزدیکم آمد و با شوق گفت: «بهناز دیدیش؟ خیلی خوشگل بود…» دنبال برانکارد من راه افتاده بود و می‌آمد. از ذوقش نمی‌دانست چکار کند، بخندد، گریه کند، یا مرا بغل کند! اما من آن لحظه هنوز درگیر دردی بودم که از فشار دادن شکمم ایجاد شده بود. دلم می‌خواست بخوابم، آن هم از روی شکم. همسرم هی مدام بالای سرم می‌گفت: «عزیزم… خسته نباشی، دستت درد نکنه، ممنونم ازت…» ولی من نمی‌توانستم جوابی به او بدهم. 
وقتی وارد اتاقم شدم، دیدم یک پسر آماده و تمیز منتظر من است و در یک محفظه شیشه‌ای کنار تخت من خوابیده؛ او بهنیای من بود! حالا، بالاخره، من و همسرم و پسرم تنها شده بودیم. من و بهنام دل‌مان می‌خواست از شادی و خوشحالی زار بزنیم و بنشینیم و ساعت‌ها پسرمان را نگاه کنیم. اما این لحظه شیرین با وارد شدن ناگهانی تمام قوم و خویش به اتاق، جایش را به یک شادی دیگر داد. سیل ماچ و بوسه و تبریک بود که نثار من و بهنام می‌شد و همه دور محفظه بهنیا جمع شده بودند و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند.
خدا را آن لحظه‌ها هزار بار شاکر بودم که پسرم سلامت و راحت کنار من خوابیده و انتظار ما به سر رسیده و شادی‌مان کامل شده است.

مامان بهنیا


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *