همراه دو خانم به منزل آقای محمد حسین دانشور، جانباز۷۰ درصد وارد می‌شویم. منزل آنها همکف است، جایی بدون حتی یک پله. در این منزل آقای دانشور و همسرش، شهربانو‌خانم شاهد با هم زندگی می‌کنند. به محض ورود به منزل، تصاویر بزرگ و زیبای دو شهید گران‌قدری که پدر فرزندان خانم شاهد هستند، نظرمان را جلب می‌کند.هدف‌مان مصاحبه با خانم شهربانو شاهد است؛ خانمی که سه فرزند از دو شوهر شهیدش دارد و سال‌هاست زندگی‌اش را وقف خدمت به یک جانباز ۷۰درصد کرده است. در یک مصاحبه دو ساعته، دنیای جدیدی از فداکاری، ایثار خانم‌ها و خانواده شهدا به روی‌مان گشوده شد.
خانم شاهد با تشکر از این‌که ما را برای مصاحبه پذیرفتید، از شهادت همسرتان آقا علی اکبر عسگری بگویید.
عید ۱۳۶۱ اولین سالی بود که آقا علی‌اکبر فرسنگ‌ها با من و بچه‌ها فاصله داشت. مریم و سمیه گاهی بهانه پدرشان را می‌گرفتند ولی خیلی جدی نبود. می‌شد با اسباب بازی و… سرشان را گرم کرد. گاهی هم با آنها خاله بازی می‌کردم تا نبود بابا را فراموش کنند.  هر روز صبح تا ظهر منتظر بودم تا نامه آقاعلی‌اکبر از جبهه بیاید و بعدازظهر هم که می‌شد، منتظر بودم با تلفن صدایش را بشنوم. دختر دایی‌ام، مادر اکبرآقا، نیمی از وقت آزادش را با بچه‌های من می‌گذراند و بقیه‌اش را با فرزندان محمدتقی. آقامحمدتقی، برادرشوهرم بود که او هم به جبهه رفته بود. حق هم داشت؛ آن عروسش دو پسر داشت با شیطنت‌های کودکانه. علاوه بر آن خانم آقامحمدتقی، فرزند سومش را باردار بود. آن سال دختر دایی در ایام عید چندبار خانواده ما و برادرشوهرم را دعوت کرد تا بتواند برای بچه‌ها قصه بگوید و آنها را بخنداند. او آن‌قدر تودار بود که نمی‌شد در رفتارش نگرانی ببینی ولی می‌دانستیم وقتی مادری دو پسرش با هم جبهه هستند در حالی که متاهلند و هر کدام دو سه فرزند دارند در قلبش چه می‌گذرد. علاقه شدید دختر دایی به پسرانش را نه فقط ما می‌دانستیم بلکه تمام فامیل و اهل محل از آن خبر داشتند، چون وقتی علی‌اکبر و محمدتقی درس می‌خواندند و کمی آمدن‌شان دیر می‌شد تا سر خیابان دنبال‌شان می‌رفت و آنجا روی سکو، چشم به راهشان می‌نشست.البته با آن سرنوشت پرماجرای دختردایی، او حق هم داشت که نگران بچه‌هایش باشد. محمدتقی را از شوهر اولش داشت و علی‌اکبر را از شوهر دومش. وقتی پدر علی‌اکبر-شوهر دومش که چاروادار بود- یخ زد و از دنیا رفت، مجبور شد دست دو بچه‌اش را بگیرد و راهی تهران شود. دختردایی و دو فرزند خردسالش وقتی به تهران آمده بودند، دو سه هفته در منزل ما مهمان بودند. من بچه بودم و با دو پسر دختردایی بازی می‌کردم و خوشحال از این‌که همبازی جدید دارم. بعدها فهمیدم که دختردایی سه هفته در یک حمام کارکرد تا آن‌که شغلی را در منزل علی‌اصغر حکمت پیدا کرد. همان اول با آنها شرط کرد که برای پذیرایی و خدمت پیش مهمانان نخواهد رفت. در منزل سرایداری ساکن خواهد شد و درکنار آشپزی، کارهای منزل را هم انجام خواهد‌داد.  دختردایی به خدمت در منزل آقای حکمت مشغول بود تا وقتی که محمدتقی و علی‌اکبر برای خودشان مردی شده بودند، دیگر اجازه ندادند مادرشان خدمتگزار کسی باشد. محمدتقی کارمند هلال‌احمر شد و علی‌اکبر هم مغازۀ الکتریکی و برق ساختمان داشت.
 
علی اکبر برق را قطع می‌کرد و من اعلامیه پخش می‌کردم 
روزهای عید ۱۳۶۱ که همزمان بود با عملیات فتح‌المبین با اضطراب و نگرانی پشت‌سر گذاشتیم. در این ایام بیشتر به روزهایی فکر می‌کردم که دوران عقدمان را با علی‌اکبر پشت‌سر می‌گذاشتیم و شب و روزمان به فعالیت‌های انقلابی می‌گذشت. مخصوصا از وقتی که ماجرای ۱۷شهریور میدان ژاله اتفاق افتاد، شبی نبود که با علی‌اکبر به مسجدی برای پخش اعلامیه نرویم. در یک موقعیت مناسب اکبرآقا برق مسجد را قطع می‌کرد و من فرصت داشتم اعلامیه‌ها را از بالای بالکن یا پشت پرده در قسمت آقایان و خانم‌ها پخش کنم. وقتی هم که غائله کردستان و جنگ شروع شد، عضو بسیج محله بودم و هروقت به دیدن خانواده شهدا می‌رفتیم، حس می‌کردم باید آقاعلی‌اکبر را بیشتر تشویق کنم تا به جبهه برود. او هم در جوابم می‌گفت کمی صبر کن تا حساب و کتاب مغازه را درست کنم، قرض و قوله‌ها را راست و ریس کنم تا بعدها به دردسر نیفتید.

۲برادر به فاصله ۵روز به شهادت رسیدند
یک روز عصر، اوایل اردیبهشت در مجلسی در محله شرکت کرده بودیم. پچ‌پچ خانم‌ها ته دلم را خالی کرده بود، زیرا آقاعلی‌اکبر هنگام رفتن به جبهه طوری با بچه‌ها و من خداحافظی کرده بود که دوست نداشتم از آن نوع رفتار، استنباط آخرین خداحافظی را داشته باشم. سرانجام یکی از خانم‌های جلسه یواشکی به من گفت محمدتقی، برادر شوهرم به شهادت رسیده است و باید دختردایی را آماده کنیم تا برای مراسم تشییع آماده شود. آقامحمدتقی ۱۲اردیبهشت۱۳۶۱ در منطقه خرمشهر به شهادت رسیده بود. ابتدا فکر کردم همسرم، علی‌ا‌کبر به شهادت رسیده ولی قسم خورد که راست می‌گوید. به هر جهت موضوع را به اطلاع دختردایی رساندیم یا بهتر بگویم از رفتار ما متوجه موضوع شد. طی یکی دو روز مراسم تشییع، خاکسپاری و ختم انجام شد.  نزدیک ظهر روز سوم پس از مراسم ختم شهید محمدتقی، حجت‌الاسلام ادبی به منزل ما آمد و با مقدماتی خبر شهادت آقاعلی‌اکبر را به من داد و خواست موضوع را به دختردایی اطلاع بدهم و آن هم در شرایطی بحرانی که فکر می‌کردم خدایا با دو دختربچه که پدرشان شهید شده باید چه کنم و همین‌طور برای خانم برادرشوهرم ناراحت بودم. آقا محمدتقی  وقتی به شهادت رسید، سه فرزند داشت. علی اکبر، پنج روز بعد از محمدتقی، روز ۱۷‌اردیبهشت در همان منطقه خرمشهر به شهادت رسیده بود.

 و بعد با همسر دوم‌تان ازدواج کردید.
بله. یک سال از شهادت آقاعلی‌اکبر می‌گذشت و زندگی من و دو فرزندم عادی شده بود. دختردایی حسابی قربان صدقه سمیه و مریم می‌رفت و خانواده خودم هم به امورات‌مان رسیدگی می‌کردند.  من هم کلاس می‌رفتم، یعنی هم یادمی‌گرفتم و هم یاد می‌دادم. بیش از چیزی هم به احکام علاقه‌مند بودم. یک روز وقتی به خانه رفتم، مادرم گفت از خانواده عمویم تماس گرفته‌اند و سؤال کرده‌اند آیا حاضری با محمدعلی، ازدواج کنی. محمدعلی ، پسرشان بود. گفتم دو دختر ناز دارم که حاضر نیستم یک لحظه از آنها جدا‌شوم. 

می‌خواست برای فرزندان شهدا پدری کند
مادرم گفت من این حرف‌ها را به زن عمو گفته‌ام و او در جوابم گفت محمدعلی به خواهرش گفته بوده دوست دارم با خانم شهیدی ازدواج کنم که فرزند داشته باشد تا در حق آنها پدری کنم. خواهر محمدعلی به او پیشنهاد داده به خواستگاری دختر عمویت برو. یک ماهی با خودم کلنجار رفتم. پس از یک ماه توانستم قدری به خودم مسلط شوم و به ازدواج و آینده فکر کنم. بعد از آن یک سفر به مشهد رفتیم و خانواده عمویم هم با ما آمدند. در مشهد یکی دو بار با محمدعلی صحبت کردم. حرفش این بود که پاسدار است و فرمانده گردان روح‌ا… و همیشه باید آماده شرکت در رزم باشد. من هم گفتم دخترانم برایم خیلی عزیزند و باید مهربان‌تر از هر پدری با آنها رفتار کنی. آذر ۱۳۶۲مجلس ساده‌ای برگزار شد و زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. سمیه و مریم حسابی به محمدعلی علاقه‌مند شده بودند و وقتی محمدعلی به جبهه می‌رفت مرتب بهانه‌اش را می‌گرفتند، هر چند محمدعلی آن‌قدر به جبهه می‌رفت که به نبودش عادت کرده بودند. خداوند بعد از مدتی به ما الهه را داد. محمدعلی وقتی به خانه می‌آمد، اول مریم و سمیه را بغل می‌کرد و می‌بوسید و بعد سراغ الهه می‌رفت. زندگی با محمدعلی واقعا شیرین بود. او اهل ادب و معرفت بود هر چند به‌ندرت در خانه بود. به خداحافظی‌ها و آمدوشدهای محمدعلی به جبهه عادت کرده بودیم تا این‌که اواسط آذر ۱۳۶۵ محمدعلی گفت همراه گردانش به جبهه خواهد رفت. آن روز دفعه اول خداحافظی کرد و رفت. بعد از کمی برگشت و گفت چون وقت داشتم آمدم تا یک‌بار دیگر تو و بچه‌ها را ببینم. با شنیدن این حرف دلم ریخت و زانوهایم شل‌شد. نشستم و با چشمانی اشک‌آلود نگاهش کردم. هیچ وقت این‌گونه خداحافظی نکرده بود. با هر سختی‌ بود نگذاشتم بغضم بترکد ولی همین که محمدعلی را بدرقه کردم، بغضم که داشت مرا خفه می‌کرد، ترکید. پتو را روی سرم کشیدم و پیش بچه‌ها وانمود کردم که باید استراحت کنم. یک ماه از این خداحافطی نگذشته بود که خبر شهادت محمدعلی را به ما دادند در حالی که الهه ۹ماهه بود.

در حالی که مادر سه فرزند بودید چه انگیزه‌ای سبب شد تا مجدد ازدواج کنید و عمری پرستاری یک جانباز معزز را به عهده بگیرید؟
پس از شهادت محمدعلی باید خودم را با شرایط جدید وفق می‌دادم و علاوه بر آن‌که به درس و مشق سه دخترم می‌رسیدم، خودم نیز به تحصیل ادامه می‌دادم برای همین در یک دبیرستان نوبت دوم ثبت نام کردم و به‌طورجدی درس‌خواندن را شروع کردم. در این دبیرستان که در منطقه خزانه بخارایی قرار داشت، تعداد زیادی از همکلاسی‌هایم نیز خانم‎هایی بودند که سن و سالی نداشتند و همسران‌شان به شهادت رسیده بودند. ساعت‌های تفریح، فرصتی بود تا از هر دری باهم صحبت کنیم. یک روز در جمع ده، بیست نفره آنها گفتم نباید طوری باشد که بی‌خیال ازدواج شوید و تنها بمانید. 

خدمت به یک جانباز قطع نخاع
بلافاصله یکی از همکلاسی‌هایم گفت: «شما خود نمونه عالم بی‌عمل هستی.» جواب دادم: «دنبال مورد مناسب هستم. تصمیم دارم عمرم را وقف جانبازی کنم که از دست و پا محروم باشد. فردای آن روز مرا کنار کشید و گفت در همسایگی ما یک جانباز قطع نخاع زندگی می‌کند که مدتی او را در آسایشگاه جانبازان گذاشته بودند و می‌دانم هشت سال است که در بنیاد شهید اسم نوشته تا کسی برای ازدواج با وی اعلام آمادگی کند. 
پدر و برادرم را به آدرسی که داده بود، فرستادم تا درمورد آقای محمدحسین دانشور، تحقیق کنند. وقتی نتیجه تحقیقات در مورد اخلاق و رفتار آقای دانشور و خانواده‌اش مثبت بود، چند جلسه با وی صحبت کردم و به وی شرایطم را گفتم که خانواده‌دار هستم و آمد و رفت‌مان زیاد است و این‌که من نمی‌توانم مردی را که در خانه بیکار بنشیند، تحمل کنم. 
فقط سه چهار سال فرصت می‌دهم تا لیسانست را بگیری و مشغول کار شوی. وقتی آقای دانشور شرایط را پذیرفت، زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم. با نظر و لطف خداوند اکنون زندگی شیرینی داریم. 
آقای دانشور لیسانسش را گرفت و الان در بنیاد شهید و امور ایثارگران در بخش فرهنگی فعالیت می‌کند. هر روز صبح روی ویلچر می‌نشیند و با ماشین به محل کارش می‌رود و خودش نیز برمی‌گردد. کماکان با بچه‌ها و فامیل‌ها رفت‌وآمد داریم. خداوند را شاکرم که هر روز فرصتی به من می‌دهد تا به یک جانباز دفاع‌مقدس خدمت کنم.
نویسنده: محمدمهدی عبدا…‌زاده