مادر شهید دهه شصتی، از روزهای با هم بودن میگوید
شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا، از بسیجیان مشهد، دوم شهریور ۱۳۶۳ به دنیا آمد. او دومین پسر خانواده بود و سه برادر داشت. پس از دریافت دیپلم، در رشته حقوق در دانشگاه بردسکن قبول شد، اما به آنجا نرفت و در نانوایی پدر مشغول به کار شد.
مریم طربی، مادر این شهید بزرگوار، درباره او میگوید: با اینکه دیپلم داشت، حسابی اهل مطالعه بود. حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیتا… بهجت علاقه ویژهای داشت و تقریبا همه کتابهای ایشان را خوانده بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
خیلی از دستش ناراحت شدم
از بیستوپنجسالگی حسن، پیگیر ازدواجش بودم. دختری را پیدا کرده بودم که خیلی با هم وجه اشتراک داشتند. فقط مانده بود که برویم و او را ببیند. قرار هم گذاشته بودم. وقتی به حسن گفتم، خیلی ناراحت شد. گفت: امشب شب شهادت حضرت رقیه(س) است. نمیآیم. میخواهم بروم هیئت. در مقابل اصرارهای من که فقط یک دیدار ساده است، تسلیم شد ولی یک شرط گذاشت. گفت: اگر برای پذیرایی شیرینی بیاورند، همه چیز آنجا تمام خواهد شد. من هم قبول کردم. از آنجایی که با خانواده عروس هماهنگ نکرده بودم، اتفاقا آنها با شیرینی پذیرایی کردند. همانجا با چشم و ابرو اشاره کرد که برویم. هرقدر اصرار کردم، حاضر نشد حتی پنج دقیقه با دختر صحبت کند. خیلی از دستش ناراحت شدم. گفتم: آخر شیرینی هم شد ملاک ازدواج؟! تو وقتی وارد خانه خودت شدی، هر طور خواستی زندگی کن. گفت: من کسی را میخواهم که از بچگی با این مسائل عجین شده باشد. البته بیشتر وقتهایی که درباره ازدواج حرف میزدم، جواب میداد: من هدفهای بزرگتری دارم. این آخر کاری، قبل از رفتنش به سوریه، به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر دل من آمد اما باز هم قبول نمیکرد. حدود هفت هشت ماهی بود که میگفت: هدفی دارم. اگر آن انجام نشد، حتما به ازدواج میرسم.
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود. الان همه دفترهای خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها نوشته است: میشود به آرزوی شهادت برسم.
باید به سوریه برم
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شد، خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود. به من میگفت: باید کاری انجام دهم. یک شب فیلم حادثهای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. در تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: باید بروم. حرف توی دهانش این بود: اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست وقتی صدای یاری مظلومی را شنید باید به یاری برخیزد. جستهوگریخته هرشب این حرفها را برایم میزد تا اینکه حدود یک ماه مانده به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی گفت: اگر من بروم، شما چهکار میکنید؟ اگر برنگردم، چه عکسالعملی دارید؟ در اصل، داشت من را آماده میکرد. بعد از شهادتش این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند و از این موضوع ناراحت بودم. روزی که با ایشان چهار نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش، صورت به صورتش گذاشتم و حسابی بوسیدمش.