روزنامه اعتماد، قصه خواندنی از پسری را روایت می‌کند که بعد از ۲۱ ماه پرستاری عاشقانه به بازگشت پدر از کما امیدوار است.
از چارچوب در ، پایه‌های تخت معلوم است؛ تخت بیمارستانی غول‌پیکر را وسط سالن پذیرایی خانه گذاشته‌اند. تا کفش‌هایم را دربیاورم، زیر چشمی، تخت را هم نگاه می‌کنم. از این فاصله ۱۵ قدمی، فقط صورت چروکیده پیرمرد و پلک‌های بسته و دهان باز مانده‌اش را می بینم. نزدیک‌تر که می‌روم، «پدر» را می‌بینم که آب رفته و نحیف، در توده حجیمی از لحاف‌ها و بالش‌ها غرق شده. چیزی نمی‌داند، نمی‌فهمد، نمی‌شنود، نمی‌بیند، نمی‌گوید. ۲۱ ماه قبل در کمای مطلق رفت، از بامداد ۱۳ خرداد ۱۳۹۹؛ خطای پزشکی در زمان جراحی قلب و غیب شدن پرستار بخش مراقبت‌های ویژه از کنار تخت بیمار و حمله قلبی در غیبت ۱۰ دقیقه‌ای پرستار و تزریق بی‌دلیل دارویی توسط پزشک کشیک در غیاب پزشک معالجی که رفته بود به گذران تعطیلات….

همه این اتفاقات، تاول مزمنی شد بر چهره زندگی یک خانواده. بعد از ۲۱ ماه، آنچه از هیبت «خانواده» ساکن در آپارتمان شماره ۱۵۳ خیابان خلیج‌فارس باقی مانده، پسر ۴۰ ساله‌ای است که خود را برای زنده نگه داشتن یک پدر به کما رفته وقف کرده، مادر، ماه‌هاست که خانه را ترک کرده تا از تماشای زندگی نباتی همسر، دچار بحران روحی نشود، دو خواهر و یک برادر، ماهی یک بار به خانه پدری می‌آیند و در ابعاد محدود انجام وظیفه، ساعتی می‌مانند و اصرار «ببرش خانه سالمندان» را تکرار می‌کنند و…. خداحافظ تا ماه بعد.

«ایمان» که فرزند ارشد است و قیم پدر و انگار با تعطیل کردن زندگی روزمره‌اش در این ۲۱ ماه، در حال تسویه بدهی «ارشد» بودن و «قیم» بودن به باقی خانواده، به تنهایی از پدر در کما رفته پرستاری می‌کند. تاکید دارد که مشغول «پرستاری» است و نه «نگهداری» تاکید دارد این خدمت را «عاشقانه» انجام می‌دهد و همه این ۲۱ ماه، جز ترس کمرشکن از تصور روزی که این تخت، برای همیشه خالی بماند، هیچ درد دیگری در اعماق ضمیرش نداشته. ۲۱ ماه است کنار پدر و در خانه‌ای که پر از بوی غمناک و کسالت‌آور بیماری است، خود را حبس کرده و سر از صفحه کامپیوتر و جست‌وجو در اینترنت برای آموختن بهترین روش‌های پرستاری از چنین بیماری بیرون نیاورده به این امید که پیرمرد، یک روزی، آگاهانه و به اراده، چشم‌هایش را باز کند و کلمه‌ای به زبان بیاورد.

 

بگوید که پسرش را؛ این مرد لاغر خسته از بی‌خوابی مزمن که حتی فرصت کوتاه کردن موهایش را هم پیدا نکرده، می‌شناسد، بگوید که آن عکس خانوادگی روبه‌روی تختش را می‌بیند و دلش برای لبخندی که در آن لحظه پر از آرامش و اطمینان مطلق، رو به لنز دوربین زد، تنگ شده، بگوید مزه گند این ۱۵۰ سی‌سی مایع اشباع از پروتئین و کربوهیدرات و ویتامین موسوم به «غذا» را که ایمان، هر روز و هر دو ساعت یک بار، قطره قطره به معده‌اش تزریق می‌کند، دوست ندارد، بگوید از این حبس شدن در قفس تنیده از پارچه و ابر و پشم و لوله‌های پلاستیکی، از این استیصال کهنسالی، حالش به هم می‌خورد و دلش می‌خواهد روی خط ممتد زندگی و زنده بودن، با پاهای خودش بدود تا به پایان خط برسد و نه مثل حالا؛ مدفون در اعماق فراموشی ویران‌کننده و سکوت کر‌کننده و تنهایی کور‌کننده…..

 ایمان، از بامداد ۱۳ خرداد ۱۳۹۹؛ از آن صبحی که از چشم‌های اشکبار مادرش فهمید پشت ورق زندگی برای این خانواده رو شده، منتظر ماند و هنوز منتظر است؛ منتظر همین گفتن‌ها و شنیدن‌ها . و این انتظار، بهای گرانی داشت، دختری که عاشقش بود، بعد از چند هفته، تحملش تمام شد و رفت. مشاهده استمرار انتشار اندوه در هوای خانه، حوصله می‌خواست که مادر، چنین حوصله‌ای نداشت. او هم رفت. ایمان، متخصص کامپیوتر است. تا قبل از ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، شرکت خودش را اداره می‌کرد. ۲۱ ماه است که دوستانش، جای خالی او را پر می‌کنند غیر از وقتی که گره مشکل، جز به دست ایمان باز نمی‌شود.

در چنین مواقعی که خیلی نادر است و طبق توافق ایمان و دوستانش، باید هم نادر باشد، ایمان پای کامپیوتر خانگی، با تتمه نبوغی که قرار بود ایده‌های عجیبی را به مقصد برساند، گره را باز می‌کند. سفر، مهمانی، خیابان‌گردی، خرید و امورات شخصی، تفریح، عشق ورزیدن، آموختن و تعمق، هر حرکت و خواست اضافه‌ای که تعبیری غیر از «در خدمت پدر بودن» دارد؛ در این ۲۱ ماه، همه اینها تعطیل شده. «خواب» حتی، یک نیاز بی‌معناست چون هر موقع پدر سرفه کند، یعنی ریه پر از خلط شده و نیاز به تخلیه دارد و سرفه‌ها هم، ساعت خواب ندارند و ایمان، بی‌اهمیت‌ترین مشکلش، بی‌خوابی مفرط به دلیل غیرممکن شدن «خواب» در هیاهوی وظایف فشرده‌ای است که «باید» انجام شوند.

کنار تخت بیمارستانی، جای خواب ایمان است. تختی چسبیده به دیواره پیشخوان آشپزخانه و در اتفاقی عجیب، در ارتفاعی پایین‌تر از تخت پدر؛ ناخواسته، مرتبه پدر و فرزندی، حتی در ارتفاع تخت‌ها هم رعایت شده. آیینه‌ای به پیشخوان نصب است. زاویه دید آیینه، رو به نیمرخ پدر تنظیم شده. ایمان در هر ساعت از شبانه‌روز، وقتی روی تختش دراز می‌کشد، رو به آیینه می‌خوابد تا حتی در آن چرت‌های یک‌ربعه و یک‌ساعته، وقتی پلک باز می‌کند، اولین تصویری که جلوی چشمش می‌آید، نیمرخ پدر باشد. از اتاق‌های خانه، تاریکی بیرون می‌ریزد.

تعریف زیستن در این خانه، مطابق نظم و بی‌نظمی نفس و ضربان پدر تغییر می‌کند. ایمان هر ۱۰ روز یک‌بار، تا سه کیلومتر دورتر می‌رود که از داروخانه، داروهای پدرش را بخرد. این رفت و برگشت هر ۱۰ روز یک‌بار و آن‌هم تا سه کیلومتر دورتر که نباید بیشتر از ۴۵ دقیقه طول بکشد، تنها وقتی است که ایمان می‌فهمد تا شعاع سه کیلومتری، جریان زندگی چه تغییراتی کرده. غیر از این، تمام ساعت‌های روز و شب، تمام دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، زندگی ایمان؛ زندگی تنها انسان هنوز هوشیار و هنوز بهره‌مند از حواس پنجگانه در این خانه خاموش، پشت درهای بسته هدر می‌رود.

بیشترین چیزی که در این خانه می‌شود دید، بسته‌های مقوایی و پلاستیکی انواع قرص و شربت، سرم و ابزار پزشکی است؛ چنگ و دندانی برای خشک نشدن ریشه‌های حیات آدمی که ۲۱ ماه است از جریان جاری زندگی عقب افتاده. روی پیشخوان آشپزخانه، زیر تخت پیرمرد، داخل قفسه‌های کتابخانه، همه جا، جعبه‌های دارو و وسایل پزشکی و بیمارستانی است. روی یکی از مبل‌ها، کیف چاقو و ابزار جراحی ولو شده. ایمان با همین چاقوها، پوست و بافت خشکیده زخم بسترهای سطحی و عمیق پدر را می‌بُرد و از پوست و بافت زنده جدا می‌کند. انگار جای خانه و بیمارستان عوض شده، انگار جای فرزند و پرستار عوض شده. ایمان، هر روز، از بام تا شام، دست نوازش بر موهای کم‌پشت و دست‌های بی‌رنگ از بی‌خونی پدری می‌کشد که پلک می‌زند اما معلوم نیست چه می‌بیند، دفع می‌کند اما معلوم نیست که آیا هیچ درکی از تحرکات معده و روده‌اش دارد یا نه، در واکنش به درد، مفاصلش را منقبض می‌کند اما معلوم نیست آیا می‌فهمد که زندگی پسرش، حالا اسف‌بارتر از خودش شده یا نه.

تمام ساعت‌هایی که در خانه شماره ۱۵۳ خیابان خلیج‌فارس بودم، ایمان، به جای اینکه از «خودش» حرف بزند، با درجه‌ای از شیفتگی غیرقابل باور، از ارزش زنده ماندن پدری می‌گفت که آخرین کلماتش را در آخرین لحظه‌های آگاهی و هوشمندی، قبل از نیمه شب ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ به زبان آورد و بعد از آن، خاموشی محض. لابه‌لای کلمات ایمان، صدای ترس می‌آمد، صدای بلند ترس. ترس از ناتوانی. ترس از روزی که پلک‌های پیرمرد که هنوز با تانی و رو به زاویه‌های گنگ و گم، باز و بسته می‌شود، برای همیشه بی‌حرکت شود.

 بار هزینه‌ها، مثل سدی لبریز، مدت‌هاست که علامت هشدار می‌دهد با پررنگ‌ترین رنگ سرخ. در این ۲۱ ماه، بیش از یک میلیارد تومان برای باز نگهداشتن روزنه‌ای به کوچکی ته یک سوزن خرج شده؛ روزنه‌ای که به تصور ایمان نور می‌تاباند. این روزنه تا کی باز بماند؟ اینکه ایمان چطور در این خانه دوام می‌آورد، سوال مهمی است که هنوز جوابش را پیدا نکرده‌ام. اصلا جواب هیچ‌کدام از سوال‌هایم را پیدا نکرده‌ام. اینکه چه غریب است زیباترین تصویر از غروب البرز، رو به پنجره خانه‌ای شکل می‌گیرد که میدان جدال امید و ناامیدی است، اینکه چرا یک نفر محکوم شده به حبس پای بالین پدری که در کماست و بقیه اعضای این خانواده به زندگی عادی مشغولند.

برنامه روزانه‌ این مرد ۴۰ ساله ، هر آنچه هر روز باید برای پدر انجام دهد ، فهرست طویلی  است شامل ماساژ محل پانسمان، تخلیه چندباره خلط ریه، شست‌وشوی داخل دهان با گاز استریل و سرم، نظافت راه‌های تنفسی، نظافت چشم و باقی اعضای بدن، ورزش دادن دست و پا، هر دو ساعت، تزریق ۱۵۰ سی‌سی غذای مایع، هر ۴ ساعت تزریق ۱۵۰ سی‌سی آب، این پسر، کجای این زندگی ایستاده؟ خط پایان زندگی یک انسان، کجا و به چه رنگ و با علایم و ابعاد است؟ ایمان می‌گفت تابستان امسال، یک سال بعد از ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، متوجه شده که کمای پدر، این سکوت و این بیهوشی، ممکن است ۱۰ سال طول بکشد. یک تنگ بلوری روی پیشخوان آشپزخانه بود . ماهی کوچک نارنجی رنگ ، داخل تنگ آب می چرخید و می چرخد . ایمان می گفت ماهی هم زنده مانده به امید اینکه پدر یک روز چشم باز کند و همه آنچه در روزهای پشت سر و بعد از ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ گذشت ، خواب  باشد . یک خواب تلخ  …..

شامگاه پنجشنبه آخرین ماه سال، در مسیر برگشت از خیابان خلیج‌فارس، اتوبان از نور چراغ خانه‌ها نورباران بود. پشت دیوارهای رنگ به رنگ خانه‌ها پر از قصه است، پر از غصه. بُرد این چراغ‌های روشن که هر کدام با لامپ‌های ۱۰۰ واتی و ۷۰ واتی، تا شعاعی دور را از تاریکی نجات می‌دهند تا کجاست؟ تا عمق تنهایی و اندوه و رنج آدم‌ها می‌رسد؟

«….. سخت‌ترین کار؟ پانسمان زخم بستر. عوض کردن پانسمان، ۵ تا ۶ ساعت طول می‌کشه. من هیچ‌وقت زخم بستر ندیده بودم. توی بیمارستان، زخم بستر خیلی عمیق در بدن پدرم ایجاد شد. زخمی که داخلش کاملا زرد بود، انگار داخلش رو خامه ریخته بودن. باید کل این زخم خشک می‌شد. وقتی انگشتم رو داخل زخم می‌بردم، استخون پای پدرم رو لمس می‌کردم. به ارتفاع ۹ سانت انگشتم داخل زخم می‌رفت. این زخم چطور باید درمان می‌شد؟ در اینترنت که می‌گشتم، منابع خیلی اندک به زبان فارسی پیدا کردم. از یک پزشک متخصص زخم بستر کمک گرفتم. هفته‌ای سه بار می‌اومد، پانسمان می‌کرد و به من هم یاد می‌داد که چطور پانسمان کنم. هر بار، ۶۰۰ هزار تومن ویزیت به علاوه ۷۰۰ هزار تومن تجهیزات. ۱۴ ماه طول کشید تا زخم بسترهای بیمارستانی درمان شد. این پزشک به من یاد داد هر سه ساعت، باید پدرم رو جابه‌جا کنم که زخم جدید ایجاد نشه. هر سه ساعت، پدرم رو بغل می‌کنم و به آرومی، کمی حرکتش میدم در این حد که حدود چند سانت از تخت فاصله بگیره. روزی دو بار هم، برای پانسمان و تعویض ملافه‌اش باید کامل جابه‌جا بشه. هر روز دور تا دور بدنش رو اسکن می‌کنم که مبادا زخم جدیدی به شکل تاول‌های ریز درست شده باشه. زخم بستر، خیلی خطرناکه. حتی می‌تونه باعث مرگ بشه…..»

«…… چه روزی فهمیدم که باید وضع و برنامه‌های زندگیم رو تغییر بدم؟ از همون روز ۱۳ خرداد پارسال که پدرم رو توی بیمارستان دیدم، اون روزی که انگار از میدون جنگ اومده بود، بیهوش، با صورت و دستای پر از زخم. اون روز فهمیدم که زندگی ما دیگه به شکل عادی و قبلی برنمی‌گرده…..»

«…. چرا پدرم رو نبردم خانه سالمندان؟ یک سال، بارها با آدمایی جنگیدم که اصرار داشتن پدرم رو ببرم خانه سالمندان. توجیه می‌کردن که اسم این مراکز، خانه سالمندان نیست بلکه مراکز نگهداری هستن که پزشک هم حضور داره و از سالمند مراقبت می‌کنه. بارها ازشون خواستم که اصلا حرف چنین مراکزی رو جلوی من نزنن. بارها به من گفتن چه فایده‌ای داره وقتی بابات تو رو نمی‌شناسه؟ چقدر این حرف می‌تونه دردناک و بی‌معنا باشه. پدرم رو بذارم کنار؟ بذارم جایی که نبینمش؟ بذارمش توی کمد؟ چون مریضه؟ دیگه تموم شد؟ من می‌خوام بازهم بتونم توی آیینه به خودم به چشم انسان نگاه کنم…..»

«….. آیا پدرم چیزی می‌شنوه، می‌بینه، منو می‌بینه؟ حتی نمی‌دونم که پدرم منو می‌شناسه یا نه، چیزی یادش هست یا نه، شاید پدرم در ذهنش زندانی باشه. این قاب عکس رو، رو به چشماش گذاشتم که اگه واقعا زمانی که چشماش بازه، در عمق حافظه‌اش، این عکس رو، عکس خودش و مادرم رو می‌بینه…. نمی‌دونم. شاید دوباره ما رو به یاد بیاره. من تا ۱۳ خرداد پارسال، هیچ‌وقت به‌طور ملموس مفهوم هرگز ندیدن و نبودن رو نمی‌فهمیدم….. اون شعر ابتهاج رو خوندی؟ من نمی‌دانستم / معنی هرگز را / تو چرا بازنگشتی دیگر…… واقعا به این نقطه رسیدم که فهمیدم لحظه‌ای هست که دیگه هرگز پدرم رو نخواهم دید. رفتار امروزِ من، این ترسی که بابت از دست دادن پدرم دارم، شبیه اون آدمیه که داره برای نجات جونش فرار می‌کنه. من نمی‌تونم به مرگ پدرم فکر کنم.  …»

«…. آیا از این روزهایی که پای تخت پدرم سپری شد پشیمون میشم؟ به من بگو چه چیزی در این دنیا بیشتر از پدرم ارزش داره؟ هر چی تو بگی من قبول می‌کنم. اگه من در این ۲۱ ماه چیزی از دست دادم و بقیه به دست آوردن، اون روزی که پدرم در این دنیا نباشه هم، به دستش میارم. ولی چی رو از دست دادم؟ این دنیا چی داره؟»

«…. آیا در این مدت کم آوردم؟ آره. وقتی درمان جواب نمیده، حس می‌کنم کم آوردم. پدرم الان به خیلی چیزها نیاز داره ولی من دیگه توانش رو ندارم. دیگه پولی ندارم که خرج کنم. باید فیزیوتراپ بیاد، باید کلی تجهیزات جدید بخرم، ولی دیگه پولی نیست. از اینکه می‌بینم وضع پدرم رو به بهتر شدن نمیره، حس می‌کنم دارم شکست میخورم و کم میارم. گاهی هم رفتار ناجوانمردانه نزدیکانم، تنها بودن در حل همه مشکلاتی که در این ۲۱ ماه داشتم؛ از تهیه داروی کمیاب و نایاب و تجهیزات پزشکی بگیر تا پیدا کردن دکتر و جور کردن پول. الان دیگه احساس ضعف دارم….»

«…. چطور سکوت خونه رو تحمل می‌کنم؟ مثل اون کتاب نیچه؛ آواره و سایه‌اش. نویسنده میگه چون بیناییم ضعیف بود، دیگه آدما و اشیا رو نمی‌دیدم ولی تونستم سایه‌ها رو بهتر ببینم. تجربه منم‌ در مورد سکوت این خونه همین‌طور شده؛ در سکوت بهتر تونستم صداها رو بشناسم…»

«…… آیا خسته‌ام؟ دلم تنگه برای شنیدن صدای پدرم. از اینکه می‌بینم نمی‌تونم از حقش دفاع کنم، از اینکه وقتی درد می‌کشه ، مظلومانه به من نگاه میکنه، تمام وجودم پر از رنج و غصه میشه و اشکم درمیاد. این تقابل احساسات و حقیقت خشن؛ درمان یک بیمار در این وضعیتِ بدتر از کمای مطلق، اونم پدری که به واقع از جان برام عزیزتره، پارادوکس عجیبی ایجاد کرده که در‌ نوع خودش بی‌نظیره. نمونه‌اش اینکه وقتی مجبورم زخم بدن پدرم رو با خشونت بتراشم چون روش کار همینه، به خودم میام و می‌بینم موقع تراشیدن زخم‌ها، دارم اشک می‌ریزم. در این ۲۱ ماه که از پدرم پرستاری کردم، یک حسی در من شکل گرفت که شبیه هیچ چیز نیست. حتی قابل توضیح هم نیست….»