1403/02/30

بیا نی نی

سایتی برای نی نی ها و مامانا

به روایت تک‌فرزندها؛ این حسرت‌ها کوچک‌اند، اما ماندگارند

به روایت تک‌فرزندها؛ این حسرت‌ها کوچک‌اند، اما ماندگارند

نمی‌دانم تا حالا پیش آمده که در کارتان گره بیفتد و دنبال یکی باشید که از او کمک بگیرید. وقتی در بالا و پایین روزگار کم می‌آورید. وقتی حساب و کتاب تان به هم می‌ریزد و دخل‌تان با خرج‌تان نمی‌سازد. کسی بوده که پشت‌تان به او گرم باشد؟! اگر بوده که خوش بحالتان!
یکی از دخترهای فامیل همیشه من را «خواهر» صدا می‌کرد. تک‌فرزند بود و هر بار که کنار خواهرهایم می‌نشستم یک جور خاصی نگاهم می‌کرد. انگار دلش می‌خواست بداند خواهر داشتن چه مزه‌ای دارد؟! شاید برای همین بود که وقتی خیلی کوچک بودیم از من پرسید:«تو خواهرمن می‌شوی؟!» از آن روز به بعد همیشه بچه‌های تک‌فرزند مرا به یاد خواهرخوانده ام  می‌اندازند. فکر می‌کنم تک‌فرزندها بهتر از هرکسی می‌توانند از آسیب‌های تنهایی بگویند.

دغدغه‌ام را در فضای مجازی به اشتراک می‌گذارم تا  آنها که شرایط مشابه‌ای مثل خواهرخوانده «تک فرزند» من دارند  حرف‌ها و  ناگفته‌هایشان  را  از حسرت‌ها و شاید امتیازهایشان از تک فرزندی را به اشتراک بگذارند.در این گزارش گزیده‌ای از این روایت‌ها را می‌خوانید. 

این حسرت‌ها خیلی کوچک‌اند اما…

«قول می‌دهید نخندید؟»مکالمه‌مان اینطور آغاز می‌شود. می‌پرسم برای چه باید بخندم؟ می‌نویسد:« آخه این حسرت‌ها خیلی کوچک‌اند اما برای من همیشگی بودند.»  وقتی مطمئن می‌شود قرار نیست کسی به حسرت‌هایش بخندد می‌گوید:« بچه که بودم بیشتر اوقات بهانه می‌گرفتم و گریه می‌کردم. در اتاقم تنها می‌نشستم و به این فکر می‌کردم چرا نباید مثل سارا همکلاسی‌دوران دبستانم، یک خواهر داشته باشم که با او حرف بزنم؟! باهم تکالیف مدرسه را بنویسیم و بعد برویم توی کوچه بازی کنیم؟! دلم می‌خواست مثل سارا درِگوش خواهرم یواشکی رازهایم را بگویم یا اگر اتفاقی افتاد باخواهرم حلش کنم و  مجبور نباشم حتما به مامان بگویم! مامان نمی‌دانست من خیلی حرف ها را نمی‌توانم به او بزنم یا اینکه نمی‌تواند هم‌بازی خوبی برای خیلی از بازی های من باشد. اینکه سارا تعریف می‌کرد شب‌ها یواشکی با خواهرش توی اتاق‌ خوراکی می‌خورند و ریز‌ ریز می‌خندند که مادر و پدرش نفهمند یا گاهی که مادرشان خواب است باهم آب بازی می‌کنند. برای من خیلی قشنگ و دست‌نیافتنی بود. هر چه بزرگ‌‌تر شدم این حسرت ها هم بزرگ‌تر شد.»

 

وقتی زبان باز کردند به من بگویند عمو!

تازه ازدواج کرده این را از صفحه مجازی‌اش متوجه می‌شوم. می‌پرسد من خودم خواهر و برادر دارم. می‌توانم از مشکلات همسرم بگویم؟!جواب می‌دهم چرا که نه! می‌نویسد :«روزی که عروسی کردیم. همسرم یک ناراحتی عمیق در ذهن و قلبش بود. این را قبل از اینکه بگوید هم احساس می‌کردم. همیشه وقتی می‌آمد خانه‌ما از این که بچه‌های خواهرم را می‌دید ذوق می‌کرد و می‌گفت:«خوش بحالت حانیه! من هیچ‌وقت عمو یا دایی نمی‌شوم.» می‌گفتم:«فرقی ندارد سینا جان عموی این فسقلی‌ها باش.» می‌خندید و می‌گفت:«فرق که دارد؛ اما باشد. به شرطی که یادشان بدهی وقتی زبان باز کردند به من بگویند عمو!»  روز عروسی‌مان بیش‌تر از همیشه جای خالی برادر و خواهر های نداشته‌اش را حس می‌کرد. می‌گفت اگر بودند حسابی کمکش می‌کردند و هوایش را داشتند.»

زندگی تک‌فرزندی سخت است!

پیام یکی از مخاطبان را که می‌بینم اینطور نوشته:«از وقتی یادم می‌آید کلاس های مختلف ثبت‌نام می‌شدم. هر روز یک برنامه جدید. مادرم اسم این را گذاشته بود تربیت درست! تا حدی‌اش را موافق بودم اما از یک جایی به بعد کلافه شدم. اصلا نمی‌دانستم چرا باید پایه چهار ابتدایی با اینکه درسم خوب بود. کلاس تقویتی شرکت می‌کردم و آزمون می‌دادم! بعدش هم با تنی که از خستگی توان راه رفتن هم نداشت باید راهی کلاس‌های آزاد و غیر درسی می‌شدم. مادربزرگم می‌گفت اگر خواهر و برادر داشتم حساسیت مادر نسبت به من خیلی کمتر می‌شد و لااقل می‌توانستم بهتر زندگی کنم. راست می‌گفت. انگار مادر و پدرم برای تربیت من وسواس گرفته بودند. دلشان می‌خواست هر چه هنر در دنیا هست را یاد بگیرم! وقتی همسرم به خواستگاری آمد شرط گذاشتم که حتما چند فرزند داشته باشیم! شاید در نگاه بقیه، تک‌فرزندها خیلی‌خوشبخت و همه‌چیز تمام باشند اما زندگی تک‌فرزندی سخت است دلم نمی‌خواهد فرزندم هم تجربه‌اش کند.» 

 

فکر کنید هم‌بازی یک دختر بچه بشود مادربزرگش!

۱۸سالش است و می‌گوید دارد روزهای آخر تک‌فرزندی‌اش را می‌گذراند. چند روز دیگر برادرش به دنیا می‌آید و او هم بلاخره طعم برادر داشتن را احساس می‌کند. برای لحظه به لحظه کودکی برادرش برنامه دارد. دلش می‌خواهد به تلافی کودکی‌های خودش همیشه کنار او باشد. می‌گوید :«فکر کنید هم‌بازی یک دختر بچه بشود مادربزرگش! البته در اینکه مادربزرگ‌ها بوی بهشت می‌دهند و مزه آبنبات‌ های هل‌دار هیچ شکی نیست. مادر و پدر من هر دو شاغل بودند و من از دو سالگی به بعد صبح تا عصر را خانه مادر‌بزرگ می‌ماندم. تا یکی دو ساعت اول همه چیز خوب بود. مادربزرگم برایم شعر می‌خواند. قربان قد‌و بالایم می‌رفت برایم از گذشته می‌گفت. موهای عروسک‌هایم را شانه می‌زد و باهم خاله‌بازی می‌کردیم اما یکم که می‌گذشت خسته می‌شد. آن وقت من می‌ماندم و کلی انرژی تخلیه نشده. خسته می‌شدم از بس به تلویزیون نگاه می‌کردم. به مادرم هم که زنگ می‌زدم می‌گفت: «تمرین های کلاس زبانت را انجام بده! انیمشن های جدیدی که برایت خریدم را ببین؛ تا ما برگردیم.» وقتی برمی‌گشت هم آنقدر کار نکرده و خستگی به تن مانده داشت که وقتی برای من نمی‌ماند. درکش می‌کردم. اما دلم می‌خواست بفهمد بچه‌های مهدکودک، دوست‌های مدرسه و رفیق صمیمی‌های دبیرستان برای من جای خواهر و برادر را نمی‌گیرد. حالا به اصرارهای من برادرم چند روز دیگر به دنیا می‌آید. به خودم قول دادم نگذارم هیچ‌وقت احساس تنهایی کند.»

 

کاش بچه هایم معنی خاله داشتن را حس می‌کردند

 «من بلد نیستم قشنگ بنویسم اما شما خودتان اصلاحش کنید». قبل از اینکه برایش بنویسم موردی ندارد. شما بنویس و خیالت راحت باشد که اگر مشکل نگارشی داشت اصلاح می‌شود برایم متن بلندبالایی ارسال می‌کند. «اوایل فکر می‌کردم اینکه من تک‌فرزندم خیلی کلاس دارد و دلیل بزرگی به حساب می‌آید برای فخر فروشی به بچه های فامیل! البته این که کلاس دارد را از حرف‌های مادرم شنیده بودم. خودم که نمی‌فهمیدم این چیزها یعنی چی! هر وقت مادربزرگم نصیحتش می‌کرد که باز بچه‌دار شود. می‌گفت:« به جای اینکه چندتا بچه داشته باشم یکی را درست تربیت می‌کنم! چیه بچه زیاد؟ اصلا هم کلاس ندارد و مایه ‌آبروریزی است!»  آن‌زمان هر خانواده حداقل ۳ بچه داشت و من در تمام فامیل تک‌فرزند بودم. یادم می‌آید این حرف مادرم را یک بار به بچه‌های هم‌بازی‌ام گفتم. وقتی داشتیم گل یا پوچ بازی می‌کردیم. یکی از دختر‌های فامیل که هم‌سن و سال خودم بود و دو برادر داشت پرسید:« لیلا تو چرا مثل من داداش نداری؟»  مثل مادر پشت چشم نازک کردم و گفتم:« چون شما مایه آبروریزی هستید.» ۷ سالم بود و اصلا نمی‌فهمیدم معنی این کلمه چیست. حالا خودم مادر شده‌ام و برعکس آن موقع ها اصلا به تک‌فرزند بودنم نمی‌نازم! وقتی بچه‌هایم بهانه می‌گیرند و دلشان می‌خواهد مهمانی بروند و با بچه‌های هم‌سن خودشان برویم گردش آرزو می‌کنم کاش خواهر یا برادری بود که معنی خاله یا دایی داشتن را حس می‌کردند!»

غرق رفاه بود اما!

 مادر چند فرزند است و خاطره جالبی از تک‌فرزندها دارد:« تک‌فرزند بود. پدر و مادر اعتقاد داشتند همین یکی را در این اوضاع اقتصادی بزرگ کنیم هنر کرده‌ایم. اتاق مستقل داشت، تلویزیون جدا، کلی اسباب بازی که بچه های من شاید بعضی‌هایش را اصلا ندیده بودند. همیشه لباس های شیک و مرتب به تن داشت و تبلت مخصوص خودش همراهش بود. از دید ما بزرگترها شاید هیچ‌چیز کم نداشت و غرق رفاه بود اما… نمی‌دانم چرا اگر ولش می‌کردی دلش می‌خواست هر روز با بچه‌های من تماس تصویری بگیرد و حرف بزند. گاهی که به منزل ما می‌آمدند. سر از پا نمی‌شناخت. گویا دنیا را به او داده بودی. بچه‌ها که از بازی خسته می‌شدند. ناراحت می‌شد. بعد بچه‌ها در گوش هم می‌گفتند:«همین امروز مهمان ما است فردا دوباره تنها می‌شود.» با تمام خستگی‌شان بلند می‌شدند و دوباره بازی از سر گرفته می‌شد. آخرشب هم با گریه به خانه برمی‌گشت.»

 

هر وقت کم ‌آوردم به خودم تکیه کردم

قبل از سلام برایم می‌نویسد« همین امروز مشکلی برایم پیش‌آمد و کسی را نداشتم که کمکم کند!» از حرف هایش می‌فهمم که یک آقای حدودا ۳۰ ساله است. به قول خودش این حرف‌ها را تا بحال به کسی نزده و اگر اتفاقی که امروز برایش افتاد پیش نمی‌آمد. هیچ‌وقت دیگر هم نمی‌گفت. می‌گوید:« نمی‌دانم تا حالا پیش آمده که در کارتان گره بیفتد و دنبال یکی باشید که از او کمک بگیرید. وقتی در بالا و پایین روزگار کم می‌آورید. وقتی حساب و کتاب تان به هم می‌ریزد و دخل‌تان با خرج‌تان نمی‌سازد. کسی بوده که پشت‌تان به او گرم باشد؟! اگر بوده که خوش بحالتان! مادر و پدرم که فوت شدند. دیگر کسی را نداشتم. خودم بودم و خودم! هر وقت کم ‌آوردم به خودم تکیه کردم و این مرا زود پیر کرد. پیری موهایم از سنم سبقت گرفته‌ و زودتر رو به سفیدی رفته‌اند. دلم می‌خواست مثل همه سریال‌ها وقتی حال و روزم خوش نیست. مستقیم بروم خانه خواهرم. برایم چای بریزد و حرف بزند. آن‌قدر که حالم را خوب کند. بعد غذای مورد علاقه‌ام را درست کند و ناز برادرش را بخرد. یا وقتی کم‌آوردم زنگ بزنم به برادرم و بگویم به کمکش نیاز دارم اما…این‌ها حسرت‌های دل من است. حسرتی که شاید دیگران به آن بخندند.»


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *